سيصد و پنجمين خاطره چی شد چادری شدم: چادر نجاتم داد

ساخت وبلاگ

سيصد و پنجمين خاطره چی شد چادری شدم: چادر نجاتم داد

سلام

من هفده سال دارم. هفت ساله بودم كه از زادگاهم اهواز به دليل شرايط كاري پدرم به اصفهان مهاجرت كرديم. در اصفهان غريب نبوديم اكثر خانواده ي مادرم در اين شهر بودند اما حدود يك سال بعد از مهاجرت ما به دليلي كه هرگز نفهميدم پدرم با دايي بزرگم قطع رابطه كرد.

با اين اتفاق تمام خانواده ي مادرم با ما قطع رابطه كردند و ما خيلي تنها شديم. راستش همه مي گفتن كه پدرم مقصره. ايشان جانباز هستند و و به خاطر شرايط خاصشان گاهي زود عصباني مي شوند . اقوام هم اين مسئله رو بهانه كردند و گفتند مشكل از ايشان بوده.

شرايط بدي بود ما خيلي اهل رفت و آمد بوديم و اصلا عادت به تنهايي نداشتيم پدر و مادرم مرتب با هم بحث داشتند البته اجازه ندادند من و برادرم در اين بحث ها وارد شويم. سر همين جريان پدرم اغلب يا مريض بود يا حوصله نداشت و ما كه فاميل را از دست داده بوديم محبت پدر را هم كم داشتيم

درين ميان برادرم بهترين كار ممكن رو كرد با يكي دو نفر از دوستانش رفتند مسجد و آنجا مشغول فعاليت شد يه جورايي راه خودش را پيدا كرده بود ولي من نه! برعكس برادرم با چند تا دختر به قولي ناجور دوست شدم آن موقع تازه به سن تكليف رسيده بودم و تحت تاثير دوستانم اهميتي به حجاب و نماز نمي دادم. البته مادرم باهام صحبت مي كرد اما بعد از دو روز فراموش مي كردم.

كلاس پنجم را تمام كرده بودم و تابستان بود . يك روز مادرم وقتي از كلاس قرآن برمي گشت بهم گفت توي حسينيه اي كه ميره كلاس، براي دخترهاي ده تا سيزده ساله اردو گذاشتند اگر دوست داري برو. منم رفتم. مسئول اردو موقع ثبت نام گفت كه كلاسهاي طرح صالحين ما رو هم شركت كنيد. برام فرقي نداشت كه برم يا نه ولي كنجكاو شدم امتحانش كنم.

عصر رفتم كلاس اما راستش خيلي خجالت كشيدم همه ي دخترهاي هم سن و سال من با حجاب كامل و برتر آمده بودند همه شون چادر داشتند . سرم همش پايين بود . خانم مري حلقه صالحين خيلي باهام خوب رفتار مي كرد احساس مي كردم مثل اقوامي كه تو اين چند سال منو فراموش كرده بودند دوستش دارم. اون خانم توي كلاس خيلي حرفهاي خوبي برامون مي زد . خيلي چيزها رو برامون يادآوري مي كرد.  يكي از يادآوريهاشم اين بود كه ما مديون خون شهداييم چادر دين ما رو به اونا تا حدي ادا مي كنه.

دوست داشتم جلسات بعدي رو هم برم. يكي از چادرهاي مادرمو برداشتم و ازش خواستم برام كوتاه كنه. مادرم خيلي خوشحال شد برادرم خيلي ذوق كرد همش ميگفت بريم برات ازين روسري ها كه اينجوري مي پوشند بگيريم و با دست مدلش را نشان مي داد (لبناني) اما پدرم موافق نبود! خيلي باهاش حرف زدم از خاطراتي كه خودش از جبهه برام تعريف كرده بود براش مي گفتم (پدرم امدادگر بوده و رفيق صميميش رو تو بغلش از دست داده ) بابا مي گفت بايد خيلي مرتب چادر سرت كني منم قول دادم البته اوايل به قول بچه ها رفتگر محل شده بودم و چادرم خاكي مي شد كه همين باعث شد كه چند بار بابا بگه بار آخرت باشه چادر سرت كردي اما هربار با كلي صحبت و قول و قسم راضي اش مي كردم.

حالم خيلي خوب شده بود. دوستان خوبي پيدا كرده بودم و پايم به جاهاي خوبي باز شد. ديگه اون احساس كمبود شديد رو نداشتيم حتي داشتيم دعواها رو هم فراموش ميكرديم. چهارده بودم كه دايي كوچكم وقتي مي خواست براي پسر دومش زن بگيره ما رو براي شيريني خوران دعوت كرد. بابام مثل هميشه به مادرم گفت من مانع تو نمي شم ولي خودم پامو نميزارم.

چقدر روز شيريني خوران پسردايي ام به ما سخت گذشت . پدرم نبود و من بعد از 6 سال تازه دايي ها و خاله ها و بچه هاشونو مي ديدم. حس غريبي داشتم يه جاي تاريك و دنج پيدا كردم براي گريه كردن هيچ كس نفهميد ما توي اين 6 سال چي كشيديم.

بعد از آن روز خيلي ذهنم درگير شد دوست داشتم باز هم فاميل را ببينم و رفت ؤ امد داشته باشيم . دو ماه بعد نزديك ايام محرم توي خيابان داربست مي زدند و پارچه ي سياه و سبز بهشون وصل مي كردند. به ياد بچگي ام افتادند كه ده شب اول محرم به روستاي مادرم مي رفتيم و مسجد دست فاميل ما بود چه شوري داشت سبزي پاك كردن و ظرف شستن و كارهاي هيئت. همه ي اين چيزها داشت فراموشم مي شد كه با اين اتفاقات دوباره برام يادآوري شد دلم براي اون روزها پر مي كشيد . توي خيابان كنار داربست اشكهام جاري شد پارچه هاي تكيه رو تو دستام گرفتم و امام حسين رو به آبروي مادرش حضرت زهرا قسم دادم كه بابام دوباره با خانواده مادرم آشتي كنه.

به دو هفته نكشيد كه دايي كوچكم و خاله هام اومدن خونه ي ما براي عذرخواهي! گفتن از همون اول هم همه مي دونستن كه مشكل از دايي بزرگم بوده ولي نمي تونستند حرمتش رو بشكنن. غرور! باعث شده بود كه 6 سال ما اين همه غريبي بكشيم و از فاميل دور باشيم.

البته اتفاقات خوبي برام افتاد كه من آن ها را موهبت چادر مي دونم . خدا رو شكر كه چادري شدم. خدا رو شكر كه چادر نجاتم داد. چون رفتن به هر مكاني آدابي داره و من چادر رو نشونه ي حرمت به اهل بيت مي دونم. با چادر بود كه جرات روضه رفتن رو پيدا كردم ، با روضه بود كه بيشتر با اهل بيت آشنا شدم. محبتشون بيشتر به دلم وارد شد . بهشون متوسل شدم و ديگه تنها و بي پشت و پناه نبودم. عنايت هاي بعد از چادرم جالب تر از خود جريان چادري شدنم بود.

الان هفده ساله ام يك برادر خوب دارم كه محب و ذاكر اهل بيت هست ، يك پدر خوب كه همش دوست دارم كنارش بشينم و از خاطراتش بشنوم و يه مادر فداكار كه تو اوج سختي ها مي تونست ما رو رها كنه و نكرد.

خدايا !
پسر نشدم كه مدافع حرم بي بي باشم
توفيقم بده مدافع چادر بانو (ع) باشم

و من الله توفيق


اسمم را زهرا بنويس

به کناسبت اربعین حسینی...
ما را در سایت به کناسبت اربعین حسینی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hagar-hadizadeh بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:44